محل تبلیغات شما



خیلی وقتا که بیکار می شم. با دانشجوا میشینم حرف می زنم.چن روز پیش یکی دو تا از بچه های دکتری اومدن مثل بجه های ارشد پرسیدن: ما که تو این دانشگاه ها چیزی یاد نگرفتیم!دانشگاه های ما به چه دردی می خورن؟

تعجب کردم!یه دانشجوی دکتری این سوال رو بپرسه. بهش گفتم : از شما ها بعیده این حرف!دانشگاه مثل یه فروشگاهی میمونه که به شما یه کاسه حبوبات میده. مثل این میمونه که اومدی اینجا یه کاسه عدس بهت بدن.

برخورد دانشجو ها با این عدسه متفاوته.

یه گروه می گن این عدس خام رو اصلا نمیشه خورد حالا میخوان ما رو  با این سیر کنن.

یه گروه دیگه برش میدارن میرن باهاش عدسی،آش ، عدس پلو و درست می کنن

یه تعداد دیگه میرن اینو میکارن، خاک خوب بهش میدن، آب خوب ، کود خوب یه محصول رشد یافته و مناسب تولید می کنن که هم خودشون بتونن استفاده کنن ، هم بیشتر بشه و خیرشون به اطرافیانشون هم برسه

اما یه گروه هم هستند که این عدس رو میبرن با یه محصول دیگه پیوند میدن و یه محصول جدید می سازن.

حالا شما بشینین نگاه کنین ببینین جزو کدوم دسته این؟

بعد همگی خندیدن(اونجوری که من گفته بودم میشدن جزو گروه اول)

بالا ترین سطح علم، انتزاع است و دانشگاه این مفاهیم رو به شما میده تا خلاقیت شما رو از بین نبره. پختن یا کشتن عدس که کاری نداره.

البته بعدا که فکر کردم دیدم یه جای کار می لنگه، دانشگاه انتزاع رو میده ولی ابزار استفاده ش رو نمیده. لازمه در کنارش، تفکر انتزاعی، خلاق  و انتقادی رو هم یاد بده.


یکی دو هفته پیش دکتر طاهری رئیس کتابخانه مرکزی افتتاحیه ای در خصوص راه اندازی کتاب کودک در کتابخانه مرکزی برگزار کرده بودند و ما هم دعوت شده بودیم به افتتاحیه.

رفتیم تا استادای خوبمون از شورای کتاب کودک و دانشگاه  شهید بهشتی هم تشریف اوردند. دکتر حاجی  زین العابدینی از مدعوین جلسه بودند و ایشان در رابطه با کتابی صحبت کردند که نشر آموخته چاپ کرده بودند. تاثیر خلاصه  این کتاب باعث شد برگردم و بیشتر به خودم فکر کنم و تصمیم بگیرم بیشتر مراقب خودم باشم. بیشتر بر اهدافم تمرکز کنم و وقتم رو بهتر مدیریت کنم. بعد از اون جلسه احساس می کردم حالم خیلی خوبه. تمرکز بیشتری روی کار اداره دارم و تمرکز بیشتری روی رساله و کارهای علمی ام.

دیروز روز فوق العاده ای بود. صبح زودتر بیدار شدم. برا خودم صبحونه اماده کردم. خودمو تو آیینه نگاه کردم. رو صورتم ماسک گذاشتم. دندونامو جرم گیری کردم. حموم رفتم. لباسامو شستم. بهترین غذایی که دوست داشتم رو برا خودم پختم. یه کم زبان کار کردم. بعد برای خودم مثل یه مهمون سفره انداختم و خودمو دعوت کردم برا ناهار. بعد از ظهر باز زبان خوندم و بعد با هم اتاقی  ترکم که همکار مون در کتابخانه عمومی شوش هست یه کم مکالمه انگلیسی کردیم و بعد با هم رفتیم پیاده روی که برا خودم ساعت بگیرم. آخه روزه تولدم وقت نشد به خودم کادو بدم.

ساعتو گرفتیم و برگشتنی از دور متوجه یه آقا و خانوم شدیم که بچه یک سال و نیمه شون نه بغلشون میره و نه راه میره، نشسته کف زمین و پدر مادرش هم فقط وایسادن نگاه میکنن.

رفتیم جلو انگشت اشاره مو اوردم جلو بچه تا دستمو بگیره بعد که انگشتمو گرفت. گفتم : خاله پاشو بریم. بچه هم بلند شد دستمو گرفت و باهام راه افتاد که بیاد. رو زانوهام نشستم بغلش کردم. و بعد بهش گفتم: هنوزم میخوای با من بیای. سرشو ت داد یعنی آره! انگار سال ها بود که منو میشناخت.یه کم باهاش اومدم بعد برش گردوندم پیش پدر مادرش.و بهشون گفتم: خدا بهتون ببخشتش.

چه حس خوبی بود. چی می شد محبت همینجوری سر هر کوچه سبز می شد. و چی می شد ادما بی هیچ چشم داشتی محبت می کردند و قدر محبت همدیگه رو می دونستن.

من عرف نفسه فقد عرف ربه

خیلی مراقب خودتون باشین.وقتی حال شما خوبه همه اتفاقای خوب براتون پیش میاد. وقتی شما با خودتون خوب باشین می تونین رو دیگران هم تأثیر خوب بذارین. خودت محور این عالمی با خودت خوب باش!

 


فک می کردم فقط سمت ما سختگیریای خاصی داره. تا اینکه یه روز تو جمعی از دخترای تحصیلکرده دهه شصتی که هر کدومشون مال یه سمت ایران بودن که بعضا خونواده تحصیل کرده ای هم داشتن، گفتم: ما دهه شصتی ها چقد بدبخت بودیم. پدر-مادرامون که خوشیاشونو کرده بودن، بعد از ما ها هم که نسل جدید اومد بچه های خوش گذرونی شدن، این همه سختگیری به دهه شصتی ها برا چی بود!

پدر -مادرای ما که توی ایل و روستا بزرگ شده بودند تقریبا، پسر عمو و دختر عمو ، پسر دایی و دختر عمه و چن تا همسایه اونورترشون حکم خواهر برادرشون رو داشتن. خیلی وقتا تو خاطراتشون می گن ما تو یه اتاق از این سر تا اون سر با هم میخوابیدیم. این باعث می شد که این ها روابط اجتماعی خوبی داشته باشن. تازه بگذریم از خیلی از پدرمادرامون که خودشون بچه های دانش سرا بودند و عادت کرده بودند به لباس فرمای کوتاه. بگذریم که تو روستا و عشایر هم،بساط عروسی و شادی که راه می افتاد، اقا و خانوم همه با هم می رقصیدن و آواز می خواندن. و  تفریحات مشترکی که با هم داشتن که بعدا برا ما تعریف کردن.

نه اینکه ما دخترای دهه شصتی بیچاره بار اومدیم که پسرامون هم بدبخت تر از دخترامون شدن. همین پدر -مادرا کسایی شدند که تو تربیت ما تاکید می کردند که دختر نباید بلند بخنده، دختر نباید از یه سنی به بعد از سر و کول پدرش بالا بره، دختر نباید با داداشش هر جور شوخی کنه ، دختر نباید جلو داداشش یا باباش اینو بپوشه، اونو بپوشه(حریمی کشیدن دور صمیمت های ما که از راه دور،پدرمون رو ،داداشمون رو لمس کنیم)، دختر نباید از یه سنی به بعد تو کوچه بازی کنه، دختر نباید هر روز تو خیابون باشه ، دختر نباید تا دیروقت بخوابه ، دختر نباید حجابش جابجا بشه، دختر نباید شوخی کنه .هزار نبایدی که پدر، مادرای ما  تو دوران جوونی خودشون هم رعایت نکرده بودند. شخصا مادر من نمیدونه حجاب چیه، همین الانشم به جای روسری یه تور رو سرشه، ولی تو یه جمع ببینه روسری من یه ذره عقب رفته با کلی ایما و اشاره میفهمونه بکشش جلو. یا پسرعموهاشو ببینه حداقل دست میده، اگه کوچیکتر هم باشه که دست همو می بوسن. ولی من جرات ندارم تو صحبتم با پسر عموم شوخی کنم چون بعدش مامان میکنه پیرهن عثمان!

پسرامون هم بیچاره بودن، باباهای ما همونایی بودن که مادراشون  قبل سربازی براشون زن می گرفتن، که بعد سربازی برن دنبال خونه زندگیشون. پسرای مظلوممون، سی سالشونه هنوز نمیتونن به خونواده بگن: ما زن میخوایم، چون همیشه یه حرف ثابتی هست که : زوده! هنوز بچه ای! دهنت بوی شیر میده! تو هنوز نمی تونی خودتو جمع کنی.باز برا پدرمادرای ما تو دوره خودشون خواستگاری و  ازدواج یه امر طبیعی قلمداد می شد. طفلکی دهه شصتی ها، ازدواج برا دختر و پسرشون  میوه ممنوعه شده بود. خیلی وقتا بعد چن ماه، دعوا و نیتی پا میشدن می رفتن خواستگاری. دخترای نازنینمون که چرک نویسای خونواده بودن. خواستگار میومد اصلا نمی پرسیدن، دختر جان تو با این ازدواج می کنی یا نه! خواستگار اول می اومد مامان ترش می کرد، خواستگار دوم می اومد بابا ترش می کرد، دیگه جوری شده بود که داداشا هم شده بودن کاسه داغ تر از آش. تازه بگذریم از یه روزایی که تا چن روز باید بازجویی می شدیم که این خواستگار کجا تورو دیده، چی شده، چرا اومده. خیلی از دخترای بیچاره مون که خونواده ها بخاطر شغل شریف و تحصیلات پسره، شوهرشون دادن رفت و الان زنگ میزنن میگن خوشبحالتون! حداقل شما رفتین درس خوندین، مستقل شدین واسه خودتون کسی شدین. ازدواجم آش دهن سوزی نیست.

ازدواج کرده هامونم بهتر از مجردامون نبودن. نامزدی که کلا قرنطینه بودن. عروسیشونم بدتر.بابا  قرار بود دو تا دختر و پسر برن با هم زندگی کنن.خونواده یه لیست بلند بالا از آهن آلات میدادن دست پسره که برو بخر. تا چن سال اول که باید میرفتن دنبال گشت و گذار و مسافرت باید مینشستن تو خونه، با بدبختی سر کنن که قسط لوازم بدن. بعدشم که ننه ها مگه ول کن بودن: حالا یه بچه بیار، مشکلتون چیه چرا بچه نمیارین.

آموزش مدارسمونم اشتباه بود. تو این کتابای مدارس،درسی برا ازدواج نبود. خونواده ها هم اصولا کتابای بچه ها رو تا پیش دانشگاهی چک می کردن. چون مقام آگاهی این کتابا رو نوشته بود دلیل خوبی برا این بود که اینا هنوز بچه اند، چه معنی داره ازدواج کنن!! من یادمه یه حدیث داشتیم که حضرت زهرا سلام الله یه نابینا میاد خونه شون چادر سر می کنه. این تو خونواده های ما اینقد مهم شد که ماجرا خواستگاری حضرت خدیجه سلام الله یا ماجرای ازدواج هزاران خانمی که زمان پیغمبر اتفاق افتاده بود پررنگ نشد. تربیت ما دهه شصتی ها هیچ ربطی به اسلام نداشت. ما فقط با تعصبات و افکار پدرمادرامون بار اومدیم وگرنه من خیلی وقتا که کتب اسلامی رو میخونم میگم: کاش، پدر مادرای ما وقت گذاشته بودن، این کتابا رو خونده بودن. یا یکی بود که اینا رو بهشون یاد بده.

خلاصه دختر و پسر هم نداره، دهه شصتی ها مظلوم ترین بچه های تاریخ ایرانن، هیچوقت وقتی واسه خودشون نداشتن. همونایی هستن که بچگی و جونویشون صرف پدر-مادراشون شد و میانسالی و پیریشون وقف بچه هاشون.


کنی ای دوست مرا اینهمه آزار چرا !؟

بزنی چوبِ حراجم سرِ بازار چرا !؟

من که با حکمِ تو به حبسِ ابَد محکومم
بَری هر لحظه مرا تا به سرِ دار چرا !؟

از چه با سنگِ غمت تارِ دلم می شکنی ؟
زخمه ها می زنی ای دوست بر این تار چرا !؟

زده ام با سرِ زلفِ تو گره بر دل خویش
گشته کارِ دلم از زلفِ تو دشوار چرا !؟

بسته ام دل به دخیلِ تو به امّید ِ شفا
نیم نگاهی نکنی بر منِ بیمار چرا !؟

من به دریای خیالت همه شب غوطه ورَم
شده در موجِ خیالِ تو گرفتار چرا !؟

چارهء دردِ تو احسان نبوَد جُز بَرِ دوست
نیستی در حَرَم و مَحرَمِ اَسرار چرا !؟

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها